محل تبلیغات شما



افسرده خویی بلای ناخوشایندی است. خیلی وقت ها خیلی چیز ها توی زندگیت رادی که میتوانی بابتشان خوشحال باشی اما میچسبی به بخش کوچک نداشته و اجازه میدهی ذهنت فاجعه سازی کند چون افسردگی احساس آشنایی است. چون غمگین و آسیب پذیر بودن ساده تر است. آن جایی که دلمرده بودن قاطی ذات آدم بشود دیگر هیچ جور تغییر شرایطی حس خوشبختی را برنمیگرداند. افسرده خو نباشید.


چند بار در زندگیم تصمیم گرفته ام موجود آسان گیر تر و واقع بین تری باشم و موفق نشده ام؟ بی نهایت. چیزهایی که میتوانند مرا مضطرب یا کج خلق کنند بمراتب بیشتر از چیزهایی هستند که او را می آزارند. ذهن من کمالگراست، شخصیتا موجود مضطربی هستم، تلاش میکنم شرایط را کنترل کنم، احساس امنیتم بسادگی مخدوش می شود و همه چیز را روی برنامه ی مشخص دوست دارم. من در مقابل تغییر آدم گشاده و پذیرایی نیستم. ترجیحم دست نزدن به ترکیب برنده است و وقتی ترسیده ام باید کلی زمان صرف کنم که به خودم حالی کنم اتفاق پیش رو یک فاجعه نیست. گاهی فکر میکنم من همه چیز را بشکل پر رنگ تری احساس و تجربه میکنم. رنگ ها، مزه ها، بوها، اتفاق ها، آدم ها، نشانه ها، درد ها، دگرگونی ها، همه چیز. حقیقتا همه چیز. شرایط گیج کننده ی غریبی است. مشکل را بلدی اما راه حل یک جایی توی پیچیدگی های شخصیتیت گم شده. خنده دار نیست که ما در پی تغییر دیگرانیم درحالیکه از پس تغییر دادن خودمان بر نمی آییم؟در پی فتح دنیاییم درحالیکه در تسخیر ذهن خودمان هستیم.


امروز به این فکر میکردم که خیلی چیزها میخواستم و حالا، در این مرحله از زندگیم، دارمشان. دکتری به زودی تمام میشود، کاری دارم که درآمد مناسب، ساعت کاری متعادل و فعالیت مرتبط با تخصصم دارم، در محیطی که پرتنش و مسموم نیست. آدمی که کنارم هست را دوست دارم، حضرت عشق روی خوش نشانم داده و هر بار تماشا میکنمش از انتخابم راضیم. با این همه چیزهایی هم داشتم که حواسم به داشتنشان نبود و حالا ندارمشان. مثل عمو، که همیشه یادش قلبم را فشرده میکند. مثل پدر و مادر و دوستانم که دورند و نمی شود هر زمان که خواستی کنارت باشند. مثل کتابخانه ام، فرصت صحبت از کتابی که تازه خوانده ای توی کافه نزدیک یا گرفتن دست های ساره. مثل بغل ، بوی عطر مرضیه، دستپخت سهیلا یا حتی تجربه ی قدم زدن پاییز با شمیم. دلم برای زنگ خنده ی دوستانم و حتی برای میهمانی های خانوادگی تنگ شده. توی همین دو ماه دلم برای هم زبانی و آشنایی و شهری که بلد بودم تنگ شده و فکر کردن به اینکه تمام اینها را ندارم مگر در فرصت های کوتاه بازگشت، مرا میترساند. بعضی وقت ها هوس غذاها، خوراکی ها، عطرهای دوست داشتنی حرصیم میکند. ذائقه ام از اینجا دور است و دلم برای همه چیز تنگ. دنیا این شکلی است دیگر، ندهد شربت شیرین به کسی، که در آن یافت نگردد مگسی.


رکورد دار خواب های درهم و آشتفه ام. دیشب پدربزرگ مرحومم توی خوابم بود. بغل گرفتمش، بوسیدمش و گفتم که دلتنگم. چقدر من این بغل گرفتن آدمها را دوست دارم. دست هایت را باز کنی و آدمهایی که دوست داری در میان تنت جا بگیرند. سه هفته ی دیگر اینجا بودنمان یک ساله می شود. دلم پر می کشد که پدر و مادرم، دوستانم، اقوام دور و نزدیکم را بغل بگیرم. دلم پر می کشد.
فکر می کنم ذهنم بعد از دست و پا زدن های بسیار ساکن شده. نشسته ام در این گوشه ی دور از وطن و بعد از نزدیک به یک سال قبول کرده ام که به این زودی ها بازگشتی نیست. باید شروع کنم به یاد گیری زبان، به کنار آمدن با طعم های تازه، به اضافه کردن و امتحان کردن ادویه های متفاوتی که همیشه با احتیاط از کنارشان عبور می کردم. باید یکی دو تا سفر داخلی بروم، همینجا دوست های بیشتری پیدا کنم و وسایل خانه ای که نمی خریدم چون از اینده مطمئن نبودم به خانه اضافه کنم.
احساس میکنم زندگی فرا تر از توانم شده. پیش پا افتاده ترین چالش ها برایم به سختی جان کندن هستند. نه حوصله ای، نه توانی، نه تحملی به درد نه تاب آوری به شرایط. میل زیادی به تمام شدن دارم. افتاده ام در تکرار یک چرخه ی تکرار شونده ی دوست نداشتنی که قفل شده. نه میهمانی نه سفری نه دوره و تجدید دیداری با رفیقی. آنچه برایم مانده چند تایی از دوستان وبلاگی است. انگار باقی روابطم را از دست داده ام یا شاید از آن دست کشیده ام.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها